هرچقدر که روزهای عادی دورو برم رو موقع راه رفتن نمیبینم و سرم به افکار توی ذهنم گرمه، اربعین اما کُلی از نگاه کردن به ادم ها و موکب ها لذت میبرم.
این بار که رفته بودیم، توی راه یکی از موکب های ایرانی، بستنی میداد.
من هم که بستنی خور بودم از طفولیت! همزمان که تعجب کرده بودم که موکب بستنی دیگه ندیده بودیم تاحالا؛ رفتم سمتشون یکی بگیرم.
از بالای ماشین یخچال دارش، دونه دونه پرت میکرد. یکی گرفتم دیدم یه بچهه کنارم هست که قدش نمیرسه تو شلوغیه آدم بزرگا، بستنی رو دادم به اون. یه بستنی دیگه گرفتم، یه بچه ی دیگه اومد، اونم دادم رفت، حالا دیگه همینجوری سومی چهارمی پنجمی.... یهو دیدم چند دقیقه ست دارم بستنی میگیرم میدم به این فنچ منچای عراقی. برای لحظاتی حس مفید بودن کردم تو دستگاه سیدالشهدا(ع)
اخرش هم دوتا گرفتم برای خودم. میدونستم حتما جلوتر یه بچه ی دیگه پیدا میشه که بشه یکی رو بهش داد که سریع هم پیدا شد.
با خودم رسم گذاشتم از سال اول که هرچی گرفتم توی راه؛ میوه، اب میوه، آب و.. بگیرم بدم به یه نفر دیگه. ظاهرش یه نوشیدنی و یه میوه سادست اما محبته که میدی و میگیری...
هعی کربلا
کجایی....
یادت بخیر کربلای دوست داشتنی :(
تیتر: "عمو، یکی به من بده"
_________
کاش میشد از حرف های توی حرم، از نشونه ی توی حرم هم اینجا نوشت... اما نمیشه. نوشتنی نیست، نمکش به هیجان تعریف کردنشه... نمکش از اشک های سرازیر شدشه